درد شخصیتهای مجموعه داستان «به زن سرهنگ فکر میکنم» را هم شاید بتوان در تنهایی خلاصه کرد. تنهایی اگرچه در داستانهای این مجموعه ورق به ورق و داستان به داستان رنگ و بو عوض میکند، اما در کل این پرندهی شوم بر زندگی تمام شخصیتهای داستان گویی سایهای جاودانه افکنده است.
تمام شخصیتهای این مجموعه داستان مغروق تنهایی خویشاند مثل راوی داستان «اتفاق مهمی نیافتاده است» که در موقعیتی خاص داستان بخشی از زندگی خود را برای مخاطب روایت میکند. موقعیت این راوی در داستان شبیه کسی است که در میان باتلاقی گرفتار شده است، باتلاقی که ممکن است هر لحظه او را به درون فروکشد. اما راوی برای بیرون آمدن از آن هیچ تلاشی نمیکند و گویا میداند که دست و پا زدن در این باتلاق میتواند به معنی فرو رفتن بیشتر در آن باشد. تنهایی باتلاقی است که راوی در خود گرفتار کرده و منتظر تقلای بیشتر اوست. اما راوی گویا به این تنهایی عادت کرده و خود را در دل این باتلاق رها کرده است. او گویا نسبت به این تنهایی بیتفاوت است. «بیتفاوتی بزرگترین انتقامی است که میتوان از کسی گرفت.» (ص ۱۷)
خانهای که میتواند سرپناهی برای یک انسان باشد، در موقعیت چنین شخصیتی چیزی به جز یک قبر تنگ و تاریک نیست. «تا چند هفته پیش هیچ وقت به ذهنم خطور نکرده بود، بشود جایی غیر از اتاق خواب دراز کشید. توی این مدت تقریباً همه جای خانه ولو شدهام؛ وسط آشپزخانه، روی کف حمام، روی سرامیکهای راهرویی که عرضش کمی پهنتر از قبر است.» (ص ۱۱)
خانهی راوی، خانهای بدون هر رنگ و بویی است. سکوت در همهجای آن حکمفرماست. سکون مطلق (به جز حرکت حرکت گاه گاه پرده)، آن را به خانهی اموات، به خانهای عروسکی تبدیل کرده است. خانهای که مناسب انسان تنهای امروزی است که گویی از سروصدا، هیجان و شور و شعف گریزان است. «با خودم میگویم چه کسانی زیر این سقفها زندگی میکنند؟ حال زندگیشان خوب است یا نه؟ چندتا بچه دارند؟ اصلاً بچهای دارند که بخواهد ونگ بزند و از سر و کولشان بالا برود؟» (ص ۱۳)
انسانهای امروزی معتاد رسانهها هستند. اگر انسان امروزی را از رسانههای جمعی محروم کنیم، از آنها موجوداتی درمانده خواهیم ساخت. موبایل، اینترنت، تلوزیون، ماهواره و رسانههای دیگر اگرچه وسیلهی برای نشر اخبار، اطلاعات، سرگرمی و … هستند، اما در جوامع امروزی، بخصوص در جهان سوم جای خانواده و جمعیت را گرفتهاند. تلوزیون در این داستان نشانهای (هرچند کمرنگ) است که میتواند موقعیت راوی را برای مخاطب روشنتر کند. «اگر این تلوزیون هم نباشد نمیدانم چطور روزم را شب کنم.» (ص ۱۴) گویا تلوزیون شخصیتی است که میتواند حفرهی تنهایی راوی را پرکند، گویا خود راوی است که قرار است همدم روزهای تنهاییاش باشد. اما او نیز مثل خود راوی، تنها، سرخورده و فراموش شده است. تلوزیونی که آنتش را باد انداخته است، بدون ارتباط با دنیای بیرون چگونه میتواند نقش خود را به درستی ایفا کند. او بدون این ارتباط جعبهای بیش نیست که تنها میتواند برفک نشان داده و خرخر کند. مثل تمام غریبههایی که نمیتوانیم درکشان کنیم.
در جامعهای که تنهایی بر تمام شخصیتهایش مستولی شود، در جامعهای که فرد فرد جمعیتش تنها هستند، اولین چیزی که به سراغ هر شخصیتی خواهد آمد، بیگانگی است. انسان در هر جمعی اطرافیانش را غریبه خواهد پنداشت، اما در واقع در چنین موقعیتی انسان خود را در هر جمعی غریبه میبیند. «آن قدر با من مثل غریبهها رفتار کرده و نگاه سر تحویلم داده که گاهی خیال میکنم هیچ نسبتی با او ندارم.» (ص ۱۴)
دنیای آدمهای تنها دنیای تاریکی است؛ دنیایی بدون نور و رنگ،. شاید به همین خاطر باشد که در ادبیات کلاسیک نیز، آدم تنها را به جغد یا خفاش و تنهایی را به چاه یا غاری تاریک تشبیه کردهاند. گویا ذات تنهایی با نور در تناقض بوده و آدم تنها از نور گریزان است و شاید از همین رو شب برای فریاد زدن و نشان دادن دلتنگیهای انسان تنها زمان مناسبتری باشد. «آدمهای زیاد، به نور زیادی احتیاج دارند و هر چه تنهاتر و دلمردهتر باشند چراغهای کمتری روشن میکنند……….. توی تاریکی ماندهام و دلم نمیخواهد کسی پیدایم کند. شاید هم به طرز عجیبی منتظرم؛ اینکه مادرم زنگ بزند؛ مرا به اسم صدا کند و حالم را بپرسد.» (ص ۱۵) «حس انسان اولیهای را دارم که توی غار زندگی میکند. شاید اگر چند روز دیگر هم بگذرد نیزهی دستسازی بسازم و از پنجره پرتش کنم سمت آدمها و شکارشان کنم. بعد هم برگردم توی غار تنهاییام و نقش دلاوریهایم را روی همین دیوارها با خونشان نقاشی کنم.» (ص ۱۹) راوی گویی شفیرهای گرفتار در پیلهی تنهاییاش باشد، شفیرهای که دلش نمیخواهد پیلهاش را دریده و بیرون بیاید، اما امیدوار است شخصیتهای دیگر به دادش رسیده و پیلهاش را باز کنند. اما این شخصیتهای دیگر خودشان نیز در پیلههای سخت و محکم گرفتارند. مادر در آسایشگاه است و کسی را به یاد نمیآورد. «پدر یک پاکت پر از اسکناس بود که هر ماه با پست پیشتاز میآمد دم در خانهمان و بعدها پاکتی شد که راهش را تا تبریز کج میکرد و میرسید تا نگهبانی خوابگاه دانشجویی که من آنجا میماندم.» (ص ۱۵) شخصیتهای این داستان انسانهایی هستند که به مرور زمان تبدیل به اشیایی بیجان شدهاند، یکی درخت، ان یکی پاکت، یکی شمشاد و «زنی آرام که میتوان او را با یکی از وسایل خانه اشتباه گرفت.»
ارتباطات اجتماعی که نیاز حقیقی هر انسانی است، باعث میشود که زمان و مکان از محور تکرار خارج شده و فرد از چنبرهی روزمرگی خارج سازد. شاید یکی از دلایل دور آتش نشستن پیشینیان و قصهگویی و کافه نشینی انسان امروزی همین گریز از حلقهی بیپایان روزمرگی باشد. چه بسا که انسان تنها بیشتر از هرکسی در این حلقه گرفتار شده و رهایی از آن برایش غیرممکن باشد. «انگار تمام برنامههای زندگیام یک کپی از برنامهی بقیهی دخترهای فامیل بود.» (ص ۱۶) برای یک انسان تنهای گرفتار در روزمرگی تنها راه گریز خزیدن در غار خاطرات است. اما او نمیتواند برای رهایی از تنهایی تمام خاطرات خویش را فرا بخواند. ساختار مغز انسان طوری است که گاهی بعضی از خاطرات آزاردهنده را به مرور زمان از ذهن پاک کرده و حتی گاه دست به تحریف آن میزند و گاهی انسانها و خاطراتشان به قدری آزاردهنده میشود که ذهن پس از مدتی سعی میکند آنها را به گوشههای تاریک خود کشانده و حذفشان کند. «دکترش میگفت توی این مرحله از بیماری مغزش همهی اطلاعات اضافی را پاک کرده است اما مادرم خیلی زودتر از اینها اضافی بودن من و پدرم را فهمیده بود.» (ص ۱۷)
انسان تنها گویی در حصار خود گرفتار شده است. خانه برایش انفرادی تاریک و نموری است و حتی یک ملاقاتی هم ندارد. زندگی یک شخصیت تنها بیشباهت به زندگی شخصیتهای درون یک عکس نیست، شخصیتهایی که گویی در کادر یک عکس گرفتار شدهاند، نه میتوانند حرکت کنند و نه حق خارج شدن از آن کادر را دارند. « من در یک مرحله از زندگیام زندانی شدهام؛ انگار پر لباسم به دستگیرهی در گیر کرده و همانجا بین زمین و دستگیرهی در آویزان ماندهام.» (ص ۱۸) اما با همهی این تفاسیر انسان یک موجود اجتماعی است و باید از حصار تنهاییاش رها شودف حتی برای تنهاترین انسانها نیز راهی برای رهایی وجود دارد. گاه بهانهای کوچک میتواند دلیلی برای حرکت باشد، مثل بادی که پردهای بیجان را به حرکت وامیدارد «باد شدیدتر شده، این را از عاصی شدن پرده میفهمم؛ انگار میخواهد با تمام وجود، خودش را از چوپ پرده رها کند.» (ص ۱۷) «پرده را رها میکنم و میگذازم یک دل سیر نگاهم کند.» (ص ۲۰)
- کد خبر 1332
- پرینت